عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

سری شانزدهم عکسای گل من !

تو اولین عکس مشغول خوردن بستنی هستی . نوش جونت عزیزم . جدیدا یاد گرفتی میری دم یخچال وا میستی ، میگی بیچه بده (الهی فدای حرف زدنت بشم) . وقتی بت می گم بگو بستنی می گی : بیچنی قربون صورت نشسته ات برم من... همون سوغاتی عمو باقری که گفته بودم! اینم از اون خنده خوشگلا که من عاشقشم . ...
30 آبان 1392

عکس های پاییزی !

سلام فاطمه  ی یک سالو چهار و ماهو شانزده روزه ی من!!! ماشالله برای خودت خانمی شدی ها . روزای شیرین با تو بودن ، چه قدر زود می گذره . فدای تو بشم که عزیز دل منی ... یه عکس اختصاصی شمارو نمی دونم ولی من عاشق این عکسم !!! پنج شنبه ی دو هفته پیش ، صبح زود از خواب بیدار شدیم (طبق معمول) و با بابا میثم رفتیم پارک سر کوچه . البته بابا رفت اداره . هیشکی تو پارک نبود و پرنده به زور پر می زد! منم کلی ترسیدم و با خودم گفتم دیگه تو پاییز اونم این وقت صبح ، یادم باشه پارک نرم بریم ادامه ی مطلب ، بقیه عکسا اونجاست ... این کلاه به اضافه ی یک شنل و شلوار خیلی زیبا که الان تنت نیست ، سوغاتی عمو باقری دوست پد...
21 آبان 1392

قطار جملات جدید رسید !!!

دختر گلم تا این لحظه (در سن 16 ماهو 8 روزگی ) ، این جملات رو میگی . کی اینجا نقاشی کشیده ؟(وقتی نقاشیتو روی در دستشویی میبینی!!! خودتو دعوا میکنی که چرا اینجا نقاشی کشیدی). وقتی میخوایم بریم دستشویی میگی : جیش میکنی ؟! وقتی می خوای نقاشی بکشی میگی : ابوو بکشم . البته نوع گفتن و لهجه ی زیبات رو نمیشه نوشت متاسفانه . وقتی می خوای غذا بخوری می گی : به به بخورم . کس دیگه هم بخواد چیزی بخوره میگی به به می خوری ؟ کلمات جدید : بووووس . موز . ایمه (یعنی فهیمه بعضی وقتا منو به اسمم صدا می کنی!) . مییی ثم (میثم) . ییا(زهرا) . ییام (سلام) و ... بقیشو یادم اومد بازم برات می نویسم ...
12 آبان 1392

عید غدیر و مولودی

این چند وقت ، انقدر سرم شلوغ بود که حالا با چند روز تاخیر این مطالبو میزارم . چهارشنبه خونه ی خانم باقری (که سید هستن)، مولودی دعوت بودیم . وقتی رسیدیم همه داشتن می رفتن .(ساعتو مادرجون اشتباه فهمیده بود!!!) و خلاصه بعدش خانم باقری با اصرار فراوان مارو شمام نگه داشت . اونجا بهت خیلی خوش گذشت . هرچی می خواستی بت می دادن و هرکار میکردی هیچی نمی گفتن . فقط من کلی خجالت کشیدم و حرس خوردم . من معمولا تایم طولانی خونه ی کسی نمیمونم ، چون کنترل کردنت سخت میشه . تیریپ صمیمی با صاحبخونه بر میداری و هر کاری دلت می خواد میکنی . ولی اون شب موندیم و وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه کلی گریه کردی و می خواستی بازم بمونی . احمد و محمد پسرای اقای باقری از مداد ر...
8 آبان 1392

عکسای مهمونی و عروسی !

سلام دختر گل یک سالو چهار ماهو چهار روزه ی من !با چهار روز تاخیر 16ماهگیت مبارک نفسم . خوب بریم سراغ عکسا . پنج شنبه شب رفتیم خونه ی دایی مهدی اینا . اولش تو و علی با هم خیلی خوب بودین . هرچی می خواستی بت میداد و کلی تحویلت گرفت . علی 9 ماه از شما بزرگتره نفسم . خلاصه یکی دو ساعت اول خیلی خوب بود . دایی جوادم اومد و با پدر جون کلی شمادوتا رو تاپ دادن و شما هم کلی کیف کردین . اینم عکسش : اما بعدش یه کم دعواهاتون شروع شد .البته من تو ذهنم منتظر بد تر از اینا بودم ولی در کل ، رابطتون خوب بود . یه کم دعوا ، یه کم بازی . هر چی اون برمیداشت تو می خواستی و بالعکس . خلاصه که فهمیدم نگهداری از دوتا بچه با فاصله ی سنی کم خیـــــــ...
8 آبان 1392

سالگرد باباجون فضل الله

دو هفته پیش ، سالگرد بابا جون فضل الله بود . یک سال غم انگیز گذشت . بابا جون خوبم ، مهربونم ، امیدوارم که روحت قرین رحمت باشه . دلم خیلی برات تنگ شده . هنوزم باورم نمی شه که دیگه نیستی ... ...
7 آبان 1392